سرتیتر
گزارش

یک سال پس از زلزله‌ی هرات؛ آسیب‌دیدگان از عدم توجه و مشکلات‌شان شکایت دارند

با گذشت یک‌ سال از وقوع زمین‌لرزه‌های پیاپی و مرگ‌بار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانواده‌ها و افرادی‌که در این زمین‌لرزه‌های بزرگ اعضای خانواده‌ی و اموال خود را از دست داده‌اند و خانه‌های‌شان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بین‌المللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد می‌کنند. آسیب‌دیدگان این زمین‌لرزه می‌گویند که آنان هنوز به امکانات اولیه‌‌ی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج می‌برند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمده‌ترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک‌ از نهادهای بین‌المللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یک‌تن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زنده‌جان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی می‌کرد، براثر زمین‌لرزه‌های پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغض‌آلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمین‌لرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او می‌گوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمین‌لرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمین‌لرزه، وعده‌های زیادی به آنان داده شد، اما کم‌تر به این وعده‌ها عمل شد و به‌ همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. همچنین او از ساخت‌های که خانه‌های‌که برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانه‌هایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانه‌های خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیب‌دیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیب‌دیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه‌ گوهرشاد گفت: «نیم‌ساعت را با پای پیاده طی می‌کنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانه‌ها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بین‌المللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بی‌اساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکرده‌اند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانه‌هایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانواده‌های آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امداد‌‌‌رسان هیچ کمکی دریافت نکرده‌اند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در هرات «پشت کرده‌اند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشته‌ی خورشیدی ولسوالی زنده‌جان هرات شاهد زمین‌لرزه‌ای به شدت ۶.۳ درجه‌ی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمین‌لرزه‌های مشابه بار دیگر زنده‌جان و سایر ولسوالی‌های هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گسترده‌ای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بین‌المللی، در این زمین‌لرزه‌ها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمین‌لرزه‌ها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمین‌لرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیب‌دیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر داده‌اند، اما ظاهرا این کمک‌ها نتوانسته است نیازهای گسترده‌ی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیب‌پذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازه‌ترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمین‌لرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزله‌زده این ولایت با خطر مواجه‌ بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیش‌تر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیش‌تر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستم‌های تامین آب آسیب‌دیده، بازسازی کلاس‌های درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیم‌های پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبت‌های بهداشتی دسترسی پیدا کرده‌اند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمی‌توانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستم‌های آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزله‌ها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

محبوب ترین ها
2 سال قبل

آکادمی بیگم مکتب آنلاین و رایگان را برای دختران افغان راه‌اندازی کرد

2 سال قبل

سفارت آمریکا: برای ریشه‌کن کردن خشونت جنسی در افغانستان تلاش می‌کنیم

2 سال قبل

نشانه‌های کودکان با اعتماد به نفس پایین

2 سال قبل

اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل

روایت
درد روی

درد روی درد؛ پدرِ درمانده، مادرِ بیمار و کودکان بی‌پناه

در حدود سه سال پیش، درست در همان روزهایی که فکر می‌کردم زندگی ما آرام‌تر خواهد شد، همه چیز مثل بادی تند از هم پاشید. هرچه دار و ندار داشتم، هرچه سال‌ها با زحمت کارگری و عرق‌ریختن جمع کرده بودم، همه را فروختم فقط به امید اینکه بتوانم همسرم را برای درمان به ایران ببرم. بعد از تولد طفل دوم‌مان، به‌خاطر نبود امکانات درست در شفاخانه، کمرش چنان آسیب دیده بود که دیگر نمی‌توانست درست بنشیند یا راه برود. دیدنش در آن حالت برایم مثل زخم تازه‌ای بود که هر روز بیشتر می‌سوخت. نمی‌توانستم باور کنم زن جوان و مهربانی که همیشه ستون خانه‌مان بود، حالا گوشه‌ای افتاده و از درد ناله می‌کند و من هیچ کاری از دستم ساخته نیست. به همین خاطر، بدون هیچ تأخیری، دست خانواده را گرفتم و راهی ایران شدم. یک سال تمام در این کشور دوندگی کردم؛ یک سالی که هر روزش مثل یک امتحان سخت بود. از این اداره به آن اداره می‌رفتم، از این نفر تا آن نفر دَرِزاری می‌شنیدم و با هزار امید دوباره فردا تلاش می‌کردم. آخر گفتند اگر سپرده صد میلیون تومانی بگذارم، برایم دفترچه اقامت می‌دهند. همان لحظه فهمیدم که باید آخرین چیز باارزش زندگی‌ام را هم بفروشم. رفتم افغانستان و زمین پدری‌ام را فروختم؛ زمینی که آخرین یادگار پدرم بود، جایی که خاطره کودکی‌هایم در آن مانده بود، اما چاره‌ای نداشتم. زنم درد می‌کشید و من فقط می‌خواستم او دوباره سرپا شود. گفتم همه چیز فدای صحتش، فقط خوب شود. دفترچه را گرفتم، درمان را ادامه دادیم، و هرچند هزینه‌ی دوا و داکتر و فزیوتراپی هر روز بالا می‌رفت، اما من به خودم می‌گفتم پول دوباره پیدا می‌شود، کار دوباره می‌شود، اما سلامتی زنم دوباره به‌دست نمی‌آید اگر امروز کمکش نکنم. کودکانم هم کوچک بودند؛ پسرم تنها هشت سال داشت و دخترم سه ساله بود، همیشه در گوشه کلینیک‌ها یا اتاق‌های سرد انتظار کنار مادرشان می‌نشستند. فکر می‌کردم سختی‌های ما کم‌کم تمام می‌شود که ناگهان روزی یک خبر همه چیز را زیر و رو کرد: اعلام کردند که آن دفترچه‌های اقامت دیگر هیچ ارزشی ندارد. آن لحظه حس کردم دنیا روی شانه‌هایم فروریخت. نه زمین مانده بود، نه پول، نه امید درست. زنم هنوز خوب نشده بود، راه رفتن برایش دردناک بود، و حالا ما دوباره بدون اقامت مانده بودیم. نه می‌توانستم قانونی کار کنم، نه توان بازگشت به افغانستان را داشتیم؛ چون او توان سفر طولانی و سخت را نداشت و داکتر هم گفته بود که تکان‌خوردن بی‌جا برایش خطرناک است. بعد شنیدم که در یکی از دفاتر در خیابان ولیعصر تهران دوباره برای مهاجران اقامت می‌دهند. با امید و ترس درهم، راهی آنجا شدم. اما وقتی رسیدم، با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که قلبم از هم پاشید: هزاران نفر مثل من، با همان دردها و همان چهره‌های پریشان، آنجا جمع شده بودند. اما به‌جای اینکه اقامت بدهند، همه ما را یک‌باره بازداشت کردند. هرچه خواهش کردم، گفتم که زنم بیمار است، بچه‌هایم کوچک‌اند، بگذارید خودم به خانه بروم و آنها را بیاورم، هیچ‌کس گوش نداد. فقط می‌گفتند: «تو برو، آن‌ها را خودمان می‌فرستیم.» نمی‌فهمیدند یا نمی‌خواستند بفهمند که زن من توان سفر بدون من را ندارد، نمی‌توانست از پله‌های یک موتر بالا شود چه برسد به مسیر طولانی تا مرز. نمی‌دانستند که کودکانم چقدر به پدرشان وابسته‌اند و چه اندازه از تنها ماندن می‌ترسند. دو روز تمام گریه کردم؛ گریه‌ای که سال‌ها در دلم پنهان کرده بودم. اطرافیانم خیال می‌کردند از رد مرز ناراحت هستم. می‌گفتند «مرد گریه نمی‌کند، زشت است»، اما آنها از درد من خبر نداشتند. من برای افغانستان گریه نمی‌کردم—افغانستان خانه‌ام است، وطن است، هرچند پر از غم. گریه‌ام برای زنم بود که نمی‌دانستم در آن لحظه کجاست، چه حالی دارد، آیا از شدت درد توانسته از جا بلند شود یا نه. گریه‌ام برای کودکانم بود که شاید پشت در منتظر پدرشان نشسته بودند و نمی‌دانستند چرا پدر برنمی‌گردد. گریه‌ام برای سرنوشتی بود که انگار هر روز زخمی تازه بر آن اضافه می‌شد؛ زخمی روی زخم دیگر، دردی روی دردهای گذشته. و همان‌جا فهمیدم که مهاجرت فقط دور شدن از وطن نیست؛ مهاجرت یعنی هر روز امید بکاری اما فردایش با دستان خالی بیدار شوی. فهمیدم دردِ اصلی، همان نگرانی‌ای است که یک پدر در دلش حمل می‌کند؛ ترسی که مثل سایه‌ از او جدا نمی‌شود. ترس از اینکه مبادا خانواده‌اش بی‌پناه بماند، مبادا دستش به آنها نرسد وقتی که بیش از هر زمان دیگر نیازش دارند. نویسنده: سارا کریمی

درد روی
درد روی درد؛ پدرِ درمانده، مادرِ بیمار و کودکان بی‌پناه

در حدود سه سال پیش، درست در همان روزهایی که فکر می‌کردم زندگی ما آرام‌تر خواهد شد، همه چیز مثل بادی تند از هم پاشید. هرچه دار و ندار داشتم، هرچه سال‌ها با زحمت کارگری و عرق‌ریختن جمع کرده بودم، همه را فروختم فقط به امید اینکه بتوانم همسرم را برای درمان به ایران ببرم. بعد از تولد طفل دوم‌مان، به‌خاطر نبود امکانات درست در شفاخانه، کمرش چنان آسیب دیده بود که دیگر نمی‌توانست درست بنشیند یا راه برود. دیدنش در آن حالت برایم مثل زخم تازه‌ای بود که هر روز بیشتر می‌سوخت. نمی‌توانستم باور کنم زن جوان و مهربانی که همیشه ستون خانه‌مان بود، حالا گوشه‌ای افتاده و از درد ناله می‌کند و من هیچ کاری از دستم ساخته نیست. به همین خاطر، بدون هیچ تأخیری، دست خانواده را گرفتم و راهی ایران شدم. یک سال تمام در این کشور دوندگی کردم؛ یک سالی که هر روزش مثل یک امتحان سخت بود. از این اداره به آن اداره می‌رفتم، از این نفر تا آن نفر دَرِزاری می‌شنیدم و با هزار امید دوباره فردا تلاش می‌کردم. آخر گفتند اگر سپرده صد میلیون تومانی بگذارم، برایم دفترچه اقامت می‌دهند. همان لحظه فهمیدم که باید آخرین چیز باارزش زندگی‌ام را هم بفروشم. رفتم افغانستان و زمین پدری‌ام را فروختم؛ زمینی که آخرین یادگار پدرم بود، جایی که خاطره کودکی‌هایم در آن مانده بود، اما چاره‌ای نداشتم. زنم درد می‌کشید و من فقط می‌خواستم او دوباره سرپا شود. گفتم همه چیز فدای صحتش، فقط خوب شود. دفترچه را گرفتم، درمان را ادامه دادیم، و هرچند هزینه‌ی دوا و داکتر و فزیوتراپی هر روز بالا می‌رفت، اما من به خودم می‌گفتم پول دوباره پیدا می‌شود، کار دوباره می‌شود، اما سلامتی زنم دوباره به‌دست نمی‌آید اگر امروز کمکش نکنم. کودکانم هم کوچک بودند؛ پسرم تنها هشت سال داشت و دخترم سه ساله بود، همیشه در گوشه کلینیک‌ها یا اتاق‌های سرد انتظار کنار مادرشان می‌نشستند. فکر می‌کردم سختی‌های ما کم‌کم تمام می‌شود که ناگهان روزی یک خبر همه چیز را زیر و رو کرد: اعلام کردند که آن دفترچه‌های اقامت دیگر هیچ ارزشی ندارد. آن لحظه حس کردم دنیا روی شانه‌هایم فروریخت. نه زمین مانده بود، نه پول، نه امید درست. زنم هنوز خوب نشده بود، راه رفتن برایش دردناک بود، و حالا ما دوباره بدون اقامت مانده بودیم. نه می‌توانستم قانونی کار کنم، نه توان بازگشت به افغانستان را داشتیم؛ چون او توان سفر طولانی و سخت را نداشت و داکتر هم گفته بود که تکان‌خوردن بی‌جا برایش خطرناک است. بعد شنیدم که در یکی از دفاتر در خیابان ولیعصر تهران دوباره برای مهاجران اقامت می‌دهند. با امید و ترس درهم، راهی آنجا شدم. اما وقتی رسیدم، با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که قلبم از هم پاشید: هزاران نفر مثل من، با همان دردها و همان چهره‌های پریشان، آنجا جمع شده بودند. اما به‌جای اینکه اقامت بدهند، همه ما را یک‌باره بازداشت کردند. هرچه خواهش کردم، گفتم که زنم بیمار است، بچه‌هایم کوچک‌اند، بگذارید خودم به خانه بروم و آنها را بیاورم، هیچ‌کس گوش نداد. فقط می‌گفتند: «تو برو، آن‌ها را خودمان می‌فرستیم.» نمی‌فهمیدند یا نمی‌خواستند بفهمند که زن من توان سفر بدون من را ندارد، نمی‌توانست از پله‌های یک موتر بالا شود چه برسد به مسیر طولانی تا مرز. نمی‌دانستند که کودکانم چقدر به پدرشان وابسته‌اند و چه اندازه از تنها ماندن می‌ترسند. دو روز تمام گریه کردم؛ گریه‌ای که سال‌ها در دلم پنهان کرده بودم. اطرافیانم خیال می‌کردند از رد مرز ناراحت هستم. می‌گفتند «مرد گریه نمی‌کند، زشت است»، اما آنها از درد من خبر نداشتند. من برای افغانستان گریه نمی‌کردم—افغانستان خانه‌ام است، وطن است، هرچند پر از غم. گریه‌ام برای زنم بود که نمی‌دانستم در آن لحظه کجاست، چه حالی دارد، آیا از شدت درد توانسته از جا بلند شود یا نه. گریه‌ام برای کودکانم بود که شاید پشت در منتظر پدرشان نشسته بودند و نمی‌دانستند چرا پدر برنمی‌گردد. گریه‌ام برای سرنوشتی بود که انگار هر روز زخمی تازه بر آن اضافه می‌شد؛ زخمی روی زخم دیگر، دردی روی دردهای گذشته. و همان‌جا فهمیدم که مهاجرت فقط دور شدن از وطن نیست؛ مهاجرت یعنی هر روز امید بکاری اما فردایش با دستان خالی بیدار شوی. فهمیدم دردِ اصلی، همان نگرانی‌ای است که یک پدر در دلش حمل می‌کند؛ ترسی که مثل سایه‌ از او جدا نمی‌شود. ترس از اینکه مبادا خانواده‌اش بی‌پناه بماند، مبادا دستش به آنها نرسد وقتی که بیش از هر زمان دیگر نیازش دارند. نویسنده: سارا کریمی

1 روز قبل
قصه‌ی دختری
قصه‌ی دختری که نمی‌خواست خاموش شود

دیری‌ست که هزاران بار در ذهنم تصمیم گرفته‌ام بنشینم و از دردهایی بگویم که در این سه سال، چون سایه‌ای سنگین و بی‌امان، از صبح تا شام و از شام تا دوباره صبح، همراهم بوده‌اند؛ دردهایی که نه‌تنها جسم و روحم را خسته کرده‌اند، بلکه معنای روز و شب را برایم دگرگون ساخته‌اند. چنان در میان اندیشه‌های بی‌پایان رها شده‌ام که نمی‌دانم چگونه باید از آن‌ها عبور کنم. می‌خواهم از روزهایی بگویم که در آن‌ها، صبر را به‌اندازه‌ی یک عمر تجربه کرده‌ام؛ روزهایی که سکوت، تحمیلی سنگین بر لبانم نشست. سکوتی که صدایی نداشت، اما آن‌قدر سنگین بود که گویی هزاران واژه‌ی ناگفته در گلویم گیر کرده‌اند؛ هرکدام می‌خواستند فریادی شوند، اما اجازه‌ی بیرون‌شدن نمی‌یافتند. در این سال‌ها، چنان برای به‌دست آوردن ابتدایی‌ترین حقوقم جنگیده‌ام که گاه احساس می‌کنم تمام انرژی و توانم در همین مبارزه‌ی خاموش و بی‌پایان صرف شده است؛ مبارزه‌ای که نه آغازی مشخص دارد و نه پایانی روشن. امروز که می‌خواهم از این‌همه رنج بنویسم، گلوی من آن‌قدر خسته و فرسوده شده که گویی بارها و بارها فریاد زده، اما به‌جای آن‌که صدایش به گوش کسی برسد، در همان نزدیکی خاموش شده و دوباره به درونم بازگشته است. آن‌قدر در درون خود فریاد کشیده‌ام که حالا، تنها نشانه‌ی گلوی من همین خستگی، خشکی، و ناتوانی‌ست در گفتن حرف‌هایی که سال‌هاست در دلم جمع شده‌اند. انگشتانم، که روزگاری با شوق روی کاغذ حرکت می‌کردند، حالا آن‌چنان سنگین و بی‌جان شده‌اند که گویی هر واژه‌ای که می‌خواهم بنویسم، باری‌ست سنگین بر دوشم؛ واژه‌هایی که نوشتن‌شان هم جسارت می‌خواهد و هم تحمل. قلمی که در دست دارم، گاهی در میان نوشته‌هایم مکث می‌کند؛ انگار خودش هم نمی‌خواهد بیش از این، بار این دردها را به دوش بکشد. رنگش نه به‌خاطر پایان‌یافتن مرکب، بلکه به‌دلیل فرسودگی از حجم احساساتی‌ست که در دلش انباشته شده‌اند. قلمی که هرچه بیشتر نوشته‌ام، بیشتر فرسوده شده؛ و حالا، من و قلمم، دو همراه خسته‌ایم که آهسته به آخر خط نزدیک می‌شویم. این منم…  دختری که شعرهایش از عمق قصه‌های رابعه‌ی بلخی جان می‌گیرد، از جسارت واژه‌های سعید جمال‌الدین الهام می‌گیرد، از کوه‌های بابا استقامت می‌آموزد و از دره‌های واخان لطافت. دختری که جغرافیای وطنش را نه صرفاً به خاطر سپرده، بلکه با تمام وجود عاشق آن بوده است؛ از بادهای تند شمال‌غرب گرفته تا هوای شفاف شمال‌شرق، از خاک نرم دشت‌ها تا برف‌های سخت قله‌ها، همه برایش معنای زندگی، آزادی و امید داشته‌اند. دختری که قصه‌ی سلطان راضیه در رگ‌هایش جریان داشت و حماسه‌های احمدشاه ابدالی در ذهنش همچون چراغی همیشه روشن باقی مانده بود. اما این روزها…  احساس می‌کنم بخش بزرگی از وجودم، مثل مسئله‌ای پیچیده از کتاب ریاضی، در دل یک فرمول بی‌رحمانه خلاصه شده؛ مثل خطی که از دل یک جمله‌ی طولانی خط خورده باشد. حالا نه ارزشم مشخص است و نه نقشم. انگار تمام آنچه در این سال‌ها آموخته بودم، همه‌ی امیدهایی که به آینده دوخته بودم، به «اختصار» رسیده‌اند؛ به یک سکوت بی‌انتها و به نگاهی که از پشت پنجره‌ای بسته، تنها تماشاگر رویاهای از دست‌رفته‌اش است. از کدام درد بگویم؟ از دختری که هر مضمون مکتبش را با عشق می‌خواند، دختری که صبح‌ها با شوق از خواب می‌پرید تا ادامه‌ی کتابی را بخواند که شب قبل نیمه‌کاره رهایش کرده بود؟ از دختری که ساعت‌ها در میان ورق‌های کتاب گم می‌شد و با هر صفحه فکر می‌کرد دنیا چقدر بزرگ است و چقدر برای آموختن هست؟ اما امروز… همان کتاب‌ها در صندوق‌های بسته خوابیده‌اند؛ صندوق‌هایی که هر روز لایه‌ای تازه از غبار، روی‌شان می‌نشیند. کتاب‌هایی که حالا مثل رویاهایی شده‌اند که یکی‌یکی زیر خاک آرزوهای ناتمام مدفون شدند. از چه بگویم؟ از آرزوهایی که هنوز فرصت شکفتن نیافته بودند اما ناگهان پاییزشان رسید؟ از امیدهایی که پیش از آن‌که به آسمان برسند، در نیم‌راه سقوط کردند؟ نوشتن این حرف‌ها شاید ساده به‌نظر برسد، اما عمق این درد را فقط کسی می‌فهمد که هر صبح با امید بیدار شده و شب، با دلی سنگین، دوباره به تاریکی برگشته باشد. گاهی فکر می‌کنم: برای چه بنویسم؟ برای که بخوانم؟ وقتی دنیای اطرافم چنان تنگ و محدود شده که حتی گفتنِ یک جمله‌ی آرام هم باید با احتیاط باشد، چرا باید قلبم را وا کنم؟ وقتی خنده‌هایم را کوتاه می‌کنم که مبادا کسی نگاهی کند، وقتی آرزوهایم را در دل خفه می‌کنم که مبادا کسی تعبیر نادرستی از آن داشته باشد، وقتی حتی قدم‌زدن در کوچه، برایم با هزار فکر و نگرانی همراه است… پس من چگونه از عمق روحم سخن بگویم؟ اما باز هم می‌گویم، باز هم می‌نویسم، چون نوشتن، تنها چیزی‌ست که مرا هنوز زنده نگه می‌دارد. از روزهایی می‌گویم که لباس دوختم، طرح زدم، نخ و سوزن در دست گرفتم و ساعت‌ها پای کار نشستم، اما همان لباس‌هایی که با عشق دوخته بودم، هرگز بر تنم ننشستند؛ لباس‌هایی که قرار بود بخشی از زیبایی زندگی‌ام باشند، اما فقط در صندوقی بسته باقی ماندند. از کتاب‌هایی می‌گویم که با اشتیاق ورق زدم، صفحاتی که هر کدام را با لبخند و امید باز می‌کردم… اما حالا لابه‌لای غبار پنهان‌اند، و شاید ماه‌هاست که حتی یک‌بار هم باز نشده‌اند… از نیمکتی بگویم که صد بار در خیال کنار آن نشستم، اما در دنیای واقعی فقط دیوار بود که پاسخ صدایم را پس می‌داد. حالا، هر بار که دوباره به آن نیمکت خیالی فکر می‌کنم، حس می‌کنم تمام دنیا در فاصله‌ای میان «خیال» و «واقعیت» گیر افتاده؛ فاصله‌ای که هر روز بزرگ‌تر می‌شود، و من هرچه دست دراز می‌کنم، به هیچ‌جایش نمی‌رسم. گاهی با خودم می‌گویم: اگر قرار است واقعیت این‌قدر تنگ و تاریک باشد، چرا خیال را هم از من گرفتند؟ چرا همان سهم کوچک آرامشم را بریدند؟ من که فقط چند دقیقه قدم‌زدن می‌خواستم، چند صفحه خواندن، چند ساعت نفس‌کشیدن بدون ترس… مگر این‌ها چقدر زیاد بود؟ گاهی چنان حس می‌کنم که انگار درون اتاقی کوچک با شیشه‌های مات زندانی شده‌ام؛ بیرون را می‌بینم، اما نمی‌توانم لمسش کنم. صدای زندگی را می‌شنوم، اما در من ادامه نمی‌یابد. آدم‌ها را می‌بینم که می‌خندند، روزشان را آغاز می‌کنند، آینده می‌سازند… اما من، فقط نظاره‌گرم. نظاره‌گری که هیچ‌کس نمی‌پرسد در دلش چه می‌گذرد، که چرا این‌قدر ساکت است. سکوتی که دیگر انتخاب نیست— یک نوع زندان است. زندانِ بی‌در، بی‌پنجره، بی‌نگهبان… فقط دیوارهایی دارد که هر روز بلندتر می‌شوند، و من هر روز کوتاه‌تر. می‌دانم… می‌دانم که دنیا همیشه مهربان نیست. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که مجبور شوم بخشی از خودم را در صندوق بگذارم؛ کنار کتاب‌ها، کنار لباس‌ها، کنار امیدهایی که حالا کاغذی شده‌اند و لایه‌لایه پاره می‌شوند. هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم که روزی برسد که برای گفتن یک جمله، صدهزار بار آن را در ذهنم مرور کنم؛ مبادا اشتباه گفته شود، مبادا نگاهی اشتباه سویم پرتاب شود، مبادا حتی نفس کشیدنم زیادی به نظر برسد… و تازه اینجاست که می‌فهمم چرا بعضی آدم‌ها خاموش می‌شوند، چرا آرزوها بی‌صدا می‌میرند، چرا انسان، گاهی آرام‌آرام خودش را از دست می‌دهد بدون آنکه کسی متوجه شود… این سه سال، چنان مرا در خود پیچاند که گاهی حس می‌کنم زمان شکل دیگری پیدا کرده. روزها یا بی‌نهایت طولانی‌اند یا آن‌قدر کوتاه که حتی جا برای یک لبخند نمی‌ماند. نه خورشید معنای گذشته را دارد، نه شب آرامشی برای دل مانده. همه‌چیز فقط تکرار شده: تکرار سکوت، تکرار فکر، تکرار حسرت، تکرار ترس… و من، مثل کسی که در میان مه گم شده باشد، هرچه جلوتر می‌روم، چیزی روشن‌تر نمی‌شود… فقط مه، بیشتر دورم را می‌گیرد. گاهی با خودم فکر می‌کنم: اگر روزی برسد که دوباره بتوانم بخندم، دوباره بی‌واهمه قدم بزنم، دوباره کتابی را باز کنم و نفس عمیق بکشم… آیا همان دختر سابق می‌شوم؟ یا بخشی از من برای همیشه در همین سال‌ها جا مانده است؟ راستش را بخواهی، نمی‌دانم. اما می‌دانم که هر شب، پیش از خواب، چشم‌هایم را می‌بندم و همه‌ی آن چیزهایی را که از من گرفته شد، در خیال پس می‌گیرم: مکتبم را، نیمکتم را، دوستم را، کتاب‌هایم را، آزادی قدم‌هایم را. در خیال، دوباره دختری می‌شوم که از پشت پنجره‌ی باز، هوا را عمیق نفس می‌کشد؛ دختری که می‌تواند ساعت‌ها بنویسد، بی‌آن‌که بترسد جمله‌ای از قلمش سرریز شود و برایش دردسر بسازد؛ دختری که وقتی می‌خندد، مجبور نیست دستش را روی لبانش بگذارد تا صدایش زیاد نشود. خیال… تنها جایی‌ست که هنوز زنده‌ام. اما حقیقت این است: هر صبح که بیدار می‌شوم، همین خیال، مثل دودی نازک، از لای انگشتانم می‌گریزد و من دوباره در همان اتاق کوچک، همان سکوت سنگین، و همان روزهای بی‌پایان گیر می‌مانم… گاهی چنان دلم برای خودم تنگ می‌شود که نمی‌دانم گریه کنم یا فقط بنویسم. حس می‌کنم آن دختری که بودم، پشت دروازه‌ای ایستاده و هرچه صدا می‌زند، صدایش به من نمی‌رسد. من هم هرچه دستم را دراز می‌کنم تا او را لمس کنم، فاصله کم نمی‌شود. انگار هر دو از هم دور می‌شویم؛ من، به اجبار زمان و شرایط؛ او، به اجبار فراموشی و درد. اما با تمام این‌ها… این را می‌دانم: هنوز زنده‌ام. و تا وقتی زنده‌ام، می‌نویسم. می‌نویسم، چون نوشتن تنها چیزی‌ست که از من نگرفته‌اند. چون هر واژه‌ای که روی کاغذ می‌نشیند، مثل جوی کوچکی‌ست که از دل سنگ می‌گذرد و راهش را پیدا می‌کند— اگرچه آهسته، اگرچه سخت، اما می‌گذرد. و شاید… شاید روزی برسد که همین واژه‌ها، همین سطرها، همین دردهای نوشته‌شده، پلی شوند میان منِ امروز و منِ گم‌شده. شاید روزی پیدا شوم… یا شاید روزی دوباره زاده شوم. اما تا آن روز، با تمام زخم‌ها، با تمام سکوت‌های تحمیلی، با تمام نفس‌هایی که در گلو مانده‌اند، همچنان می‌نویسم… چون این آخرین چیزی‌ست که هنوز «من» را زنده نگه داشته است. نویسنده: سارا کریمی

4 روز قبل
کار، امید و ایستادگی زنان کابل

در گوشه‌ای خاموش از شهر کابل، جایی‌ که کوچه‌ها با خاک و باد آشنا هستند و خانه‌ها مانند سنگرهای صبور در کنار هم نشسته‌اند، دکان کوچکی وجود دارد که اگر رهگذری بی‌خبر از کنارش بگذرد، شاید هرگز به ارزش و معنای واقعی آن پی نبرد. تخته‌چوبی ساده‌ای بر فراز دروازه نصب شده که روی آن با خطی بی‌آرایش نوشته‌اند: «لبنیات محلی مادرگل». اما پشت این نام ساده، قصه‌ای تنیده شده از رنج، تلاش، صبر و امید چند زن نهفته است؛ زنانی که دنیا بارها خواست خاموش‌شان کند، اما آن‌ها در کنج همین شهر، زندگی را دوباره آفریدند. مادرگل، زنی است با چادری خاکستری‌رنگ، چشمانی که برق مهربانی و زحمت را هم‌زمان در خود دارند، و دستانی که پینه‌های‌شان روایتگر سال‌های سخت کار و زندگی‌اند. او اصالتاً از یکی از قریه‌های دورافتاده‌ی ولایت میدان‌وردک است؛ جایی‌ که خاک، دود، آفتاب و رنج با روح مردم درآمیخته. سال‌ها پیش، مادرگل شوهرش را در انفجار یک ماین از دست داد؛ روزی که زمین زیر پایش خالی شد و تاریکی بر خانه‌ی کوچک‌شان سایه انداخت. چهار کودک خردسال، یک طویله‌ی کوچک با چند گاو به جا مانده از پدر، و زنی تنها که باید از نو معنای زندگی را بیابد… آن روزها که صبح‌ها با اشک از خواب برمی‌خاست و شب‌ها با دل‌نگرانی فردا به خواب می‌رفت، مادرگل تنها یک چیز را با تمام وجود درک کرده بود: اگر خودش نایستد، زندگی کودکانش فرو می‌ریزد. شیر گاوها، نخستین روزنه‌ی امید او شد. او لبنیات‌سازی را از مادرش آموخته بود؛ هنر تبدیل شیر به ماست، قیماق، کشک، کره و روغن را با همان دست‌های خسته اما استوار تمرین کرده بود. هر دبه‌ی شیر برای او فقط یک محصول نبود، یک دبه‌ی امید بود. با فروش آن‌ها، زندگی‌اش را دانه‌دانه از زیر آوار رنج بیرون کشید؛ بی‌صدا، بی‌منت، اما با صبری که تنها یک مادر می‌فهمد. سال‌ها گذشت تا کابل برای مادرگل و کودکانش به خانه‌ای امن بدل شد؛ اما با تغییرات بزرگ در کشور و بسته شدن دروازه‌های مکتب به روی هزاران دختر، زخم کهنه‌ای دوباره در سینه‌اش تازه شد؛ زخم محرومیت، زخم خاموشی اجباری، زخم آینده‌ای که چون چراغی خاموش، در دل تاریکی گم می‌شود. در همان کوچه، چند دختر جوان بودند که روزگاری با کتاب در بغل و آرزو در چشم می‌رفتند و می‌آمدند، اما حالا در سکوت خانه‌ها گم شده بودند. نازیه، همیشه کنار پنجره می‌نشست و با نگاهی خاموش بیرون را می‌پایید. ریحانه، با چشمانی گودافتاده، نگران نان شب بود؛ پدرش بیکار شده بود و او زودتر از سنش، طعم سنگینی زندگی را چشیده بود. و بنفشه… بنفشه‌ای که سال‌ها خواب داکتر شدن دیده بود، حالا دفترچه درسی‌اش را پنهان در صندوق نگه می‌داشت، و هر شب با نگاهی پرحسرت آن را ورق می‌زد؛ گویی هنوز ته‌مانده‌ای از امید در میان کلمات مانده بود. مادرگل که خودش سال‌ها پیش طعم تلخ بسته شدن راه‌ها را چشیده بود، طاقت دیدن خاموش شدن امید در چشمان دختران را نداشت. یک روز عصر، هنگامی که آفتاب سرخ‌رنگ آرام‌آرام پشت کوه‌های کابل پنهان می‌شد و باد سرد کوچه‌ها را در سکوتی سنگین فرو می‌برد، چند دختر را به حویلی‌اش دعوت کرد. زیر سایه‌ی درخت زالزلک، برایشان چای سبز ریخت و با لحنی آرام گفت: «دخترایم، اگر مکتب بسته شد، زندگی‌تان بسته نشده. خدا همیشه یک دروازه‌ی دیگر را باز می‌گذارد. بیایین دست‌به‌کار شویم. همین لبنیات، همین کار کوچک، شاید راه فرداهای بهترتان باشه.» آن عصر، صدای فروخورده‌ی گریه‌ها با خنده‌های خفیف امید در هم آمیخت؛ و از همان لحظه، آغازی تازه شکل گرفت. مادرگل از مدت‌ها پیش به فکر باز کردن یک دکان کوچک بود؛ جایی برای فروش لبنیات تازه از شیر گاوهایش. اما حالا، هدفش فقط فروش نبود. او می‌خواست فضایی بسازد برای دخترانی که مکتب از آن‌ها گرفته شده؛ جایی برای یاد گرفتن، کار کردن، و مهم‌تر از همه، زنده نگه‌داشتن آرزوهایی که کسی اجازه نداده بود شکوفا شوند. دکان کوچک لبنیات‌فروشی، که حالا شش زن و دختر در آن سرگرم کارند، در یک صبح سرد پاییزی آغاز به کار کرد. آن روز، مادرگل ظرف‌های شیر را با سه‌چرخه‌ی کهنه‌اش تا دکان آورد، و دخترها با دستانی لرزان اما مشتاق، به کمکش شتافتند. از همان ساعت نخست، بوی شیر تازه، صدای جوشیدن دیگ‌های بزرگ، بخار گرم آب، و خنده‌های دختران، فضای دکان را زنده کرد. کار میان‌شان تقسیم است: نازیه شیر را صاف می‌کند؛ ریحانه و بنفشه مسئول جوشاندن و آماده‌سازی ماست و کشک‌اند؛ زهرا روغن می‌گیرد؛ مهتاب بسته‌بندی می‌کند؛ و مریم، که کوچک‌تر است، قفسه‌ها را تمیز و آماده نگه می‌دارد. دست‌های‌شان شاید کوچک و جوان باشد، اما کارشان بزرگ و پُرمعناست. هر دبه‌ی ماست، هر قالب کشک و هر ظرف روغن‌دان، محصول همدلی و تلاش است. آن‌ها فقط برای نان کار نمی‌کنند؛ کار می‌کنند تا خود را از فراموشی و خاموشی نجات دهند. اما مسیر هموار نیست. چند بار طالبان به دکان آمده‌اند؛ با نگاه‌هایی سنگین و لحن‌هایی که دلهره را در دل دخترها می‌اندازد. مادرگل، اما، همیشه با وقار و آرامی پاسخ می‌دهد: «ما فقط دنبال روزی حلال هستیم. جز شیر و لبنیات، چیزی نداریم که خلاف شریعت باشد.» با آن‌که دکان‌شان تا امروز بسته نشده، اما سایه‌ی ترس همیشه بالای سر این زنان جوان گسترده است. روزهایی بوده که با شنیدن صدای موتر در کوچه، بنفشه با دستان لرزان ظرف‌ها را پنهان کرده و ریحانه آهسته زیر لب دعا خوانده است. در کنار همه‌ی این نگرانی‌ها، چالش‌های اقتصادی هم وجود دارد. قیمت علوفه بالا رفته، شیر گاوها کمتر شده، برخی مشتری‌ها پرداخت نکرده‌اند و بعضی روزها فروش چندانی نیست. با این‌همه، مادرگل نه نالیده و نه تسلیم شده. همیشه با همان صدای آرام و محکمش می‌گوید: «زن اگر بایستد، خانه می‌ماند. زن اگر بیفتد، زندگی می‌میرد.» حالا دخترها کم‌کم به خود باور پیدا کرده‌اند. هر کدام‌شان رویایی در دل دارد: ریحانه می‌خواهد روزی دکاندار مستقلی شود. بنفشه هنوز هم آرزوی داکتر شدن را کنار نگذاشته و شب‌ها بی‌صدا درس می‌خواند. نازیه امیدوار است یک روز مکتب‌ها دوباره باز شوند. مریم می‌خواهد خوشنویسی یاد بگیرد. و تمام این رؤیاها، زیر سقف ساده‌ی همان دکان لبنیات‌فروشی جان گرفته‌اند؛ جایی‌که زنان نه‌فقط لبنیات می‌فروشند، که دوباره زندگی را معنا می‌کنند. شب‌ها که کار پایان می‌یابد و دخترها خسته اما خوشحال راهی خانه می‌شوند، مادرگل روی چوکی چوبی‌اش می‌نشیند، دستش را روی میز می‌گذارد و به لبنیاتی که روی قفسه‌ها باقی مانده نگاه می‌کند. در تاریکی دکان، وقتی آخرین چراغ خاموش می‌شود، حس می‌کند روزش بیهوده نگذشته. او تنها لبنیات نفروخته؛ او امید فروخته، زندگی ساخته، دختری را از افسردگی نجات داده، و شعله‌ی ایستادگی را در دل جوانی دوباره روشن کرده است. دکان کوچک «لبنیات مادرگل» شاید در میان صدها دکان کابل گم باشد، اما برای شش دختری که در آن کار می‌کنند، این‌جا خانه‌ی دوم است؛ خانه‌ای گرم در دل شهری سرد. این دکان ثابت کرده که حتی اگر هزار در بسته شود، حتی اگر هزار محدودیت وضع گردد، باز هم زن افغان می‌تواند راهی تازه پیدا کند؛ راهی شاید کوچک، اما روشن. و مادرگل، با دستان پینه‌بسته و قلبی بزرگ، هر روز این چراغ کوچک امید را دوباره روشن می‌کند تا هیچ دختر دیگری در تاریکی خاموش نشود. نویسنده: سارا کریمی

1 هفته قبل
زمستان بی‌رحم
زمستان بی‌رحم؛ خیمه نازک و امیدی که هنوز زنده است

در میان کوهستان‌های بلند و سنگلاخ کنر، جایی که آسمان در زمستان خاکستری‌تر از همیشه است و باد در میان شاخه‌های خشک درختان ناله‌وار می‌پیچد، خانواده‌ی عبدالکریم هنوز زیر همان خیمه‌ی نازکی زندگی می‌کنند که از روزهای نخست زلزله بر پا شده بود؛ خیمه‌ای که بیشتر از آن‌که سرپناه باشد، یادآور شبی است که زمین زیر پای‌شان شورید و همه‌چیز را از آن‌ها گرفت. هر صبح که آفتاب از پشت قله‌های سرد و آسمان‌خراش سر برمی‌آورد، خیمه اندک‌ اندک گرم می‌شود، اما همین که خورشید به سوی مغرب خم می‌شود، سرمای کوهستان بار دیگر چنگال یخ‌زده‌اش را بر تن خیمه می‌کوبد و همه‌ی اعضای خانواده را در خود می‌پیچد. این خانواده‌ی شش‌نفره، در میان صدها خانواده‌ی دیگر، هنوز هم امیدوار است که روزی برسد که دیگر مجبور نباشد با هر باد تند از ترس پاره شدن خیمه از خواب بپرد. عبدالکریم، مردی با ریش جوگندمی و چهره‌ای که بیش از سنش پیر به نظر می‌رسد، از نخستین روزهای زلزله تا امروز، هر صبح با دلی خسته اما امیدوار از خیمه بیرون می‌شود. او به کوه‌های اطراف سر می‌زند، شاید بتواند کمی چوب خشک برای گرم کردن خیمه پیدا کند؛ اما در این فصل، چوب خشک کمیاب‌تر از نان است. کوه‌ها یا از باران‌های اخیر نمناک‌اند یا چوب‌های‌شان از پیش جمع‌آوری شده‌اند. هر بار که عبدالکریم با دستان خالی بازمی‌گردد، در چهره‌اش احساس گناهی دیده می‌شود که نه از ناتوانی، بلکه از مسئولیتی برمی‌خیزد که یک پدر همواره بر دوش خود احساس می‌کند. نگاه‌های کودکانش که در گوشه‌ی خیمه منتظر او نشسته‌اند، برایش سخت‌ترین لحظه‌ی روز است؛ نگاه‌هایی که در آن‌ها هم امید هست و هم پرسش‌هایی بی‌صدا—این‌که «آیا امشب هم می‌توانیم از سردی در امان بمانیم؟» همسرش، زرمینه، زنی جوان اما فرسوده از روزگار است. چهره‌اش خطوطی عمیق دارد؛ هرکدام نشانی از شبی طولانی در سرمای کوهستان یا روزی خسته‌کننده میان خاک و سنگ‌های روستا. او روزهای بسیاری را صرف خشک‌کردن لباس‌های نم‌کشیده‌ی خیمه، ترمیم سوزن‌دوزی چادرش، و مراقبت از فرزندانی کرده است که هیچ‌کدام چیزی به‌نام کودکی واقعی را تجربه نکرده‌اند. زرمینه هر شب پیش از خواب برای کودکانش قصه می‌گوید؛ قصه‌هایی نه برای خواباندن‌شان، بلکه برای آرام کردن دل‌های کوچکی که از صدای زوزه‌ی باد و ترس از ریزش دوباره‌ی زمین بی‌قرارند. دخترک دوساله‌شان، صفیه، چند شب است از شدت سرفه‌های خشک، خواب درست‌وحسابی ندارد. سرفه‌هایش همچون ضربه‌هایی به قلب مادر فرود می‌آید؛ اما در خیمه هیچ دارویی نیست. هر بار که صفیه سینه‌اش را می‌گیرد و با گریه می‌نالد، زرمینه تنها او را در آغوش می‌گیرد و آرام تکانش می‌دهد—شاید صدای ضربان قلب مادر، اندکی آرامش به او ببخشد. خدمات صحی در این منطقه تقریباً وجود خارجی ندارد. مرکز صحی‌ای که در گذشته دست‌کم چند کارمند داشت، اکنون یا بر اثر زلزله تخریب شده، یا امکاناتش چنان محدود شده که مراجعه به آن بی‌فایده به نظر می‌رسد. با این حال، عبدالکریم چند بار تلاش کرده صفیه را به آن‌جا ببرد، اما مسیر طولانی و نبود وسایط نقلیه باعث می‌شود این سفر برای کودکی بیمار، خطرناک‌تر از ماندن در خیمه باشد. دیگر کودکان خانواده نیز هرچند از نظر ظاهری سالم‌اند، اما نشانه‌های واضحی از سردی و ضعف در بدن‌شان دیده می‌شود؛ سردی‌ای که از نبود بخاری، نداشتن لباس گرم، و کمبود غذای مناسب سرچشمه می‌گیرد. کودکان در طول روز اطراف خیمه بازی می‌کنند، اما بازی‌شان بیشتر راهی برای فرار از واقعیتی‌ست که هیچ کودکی نباید تجربه کند، تا نشانه‌ای از شادی و تفریح. آن‌ها با سنگ‌ها، تکه‌های چوب و پارچه‌های پاره، خود را سرگرم می‌سازند. گاهی خاک‌ریزی بزرگ را خانه‌ی خیالی خود می‌نامند یا چوبی شکسته را به‌جای اسباب‌بازی در دست می‌گیرند. اما همین که باد تندی بوزد یا صدای خفیفی از ریزش کوه به گوش برسد، همه با ترس به سوی خیمه می‌دوند و در آغوش مادر پناه می‌گیرند؛ گویی زخم عمیق روز زلزله هنوز از دل‌های کوچک‌شان بیرون نرفته است. این خانواده خاطرات زیادی از روز زلزله دارد؛ خاطراتی که با هر لرزش کوچک زمین یا صدای سنگی که از بالای کوه می‌افتد، دوباره در ذهن‌شان زنده می‌شود. آن روز، زمین چنان شدید لرزید که محمدامین، پسر ده‌ساله‌ی خانواده، فکر کرد دنیا به پایان رسیده است. او هنوز حاضر نیست با صدای بلند درباره آن روز صحبت کند و وقتی مادرش چیزی می‌پرسد، تنها لبخندی تلخ می‌زند و نگاهش را به زمین می‌دوزد. اما شب‌ها در خواب می‌لرزد، ناگهان بیدار می‌شود و زیر لب می‌گوید: «خانه می‌ریزد… مادر، خانه می‌ریزد…» زرمینه او را در آغوش می‌گیرد و با آرامش می‌گوید: «نه بچیم، خانه‌مان دیگر ریخته… چیزی برای ریختن نمانده.» اما این جمله، هرچند برای آرام کردنش گفته می‌شود، بیشتر از آن‌که امیدبخش باشد، واقعیت تلخی را یادآوری می‌کند؛ واقعیتی که در آن خانواده‌ای بدون سقف، بدون دیوار و بی‌هیچ سرپناهی، در برابر زمستانی ایستاده‌اند که بی‌رحمی‌اش در کنر زبانزد است. عبدالکریم و زرمینه هر دو امیدوار بودند که با آغاز زمستان، دولت یا نهادهای کمک‌رسان خانه‌های موقت یا حداقل وسایل ضروری را توزیع کنند؛ اما تا امروز تنها چیزی که دریافت کرده‌اند همان خیمه و چند کمپل نازک است که حتی توان گرم نگه‌داشتن یک کودک را هم ندارد. عبدالکریم می‌گوید چندین بار مسئولان منطقه را دیده است؛ کسانی که عکس می‌گرفتند، وضعیت مردم را یادداشت می‌کردند و وعده می‌دادند کمک‌ها به‌زودی خواهد رسید. اما حالا که هفته‌ها گذشته، هیچ کمک قابل‌توجهی نرسیده و خانواده عبدالکریم، مانند بسیاری از خانواده‌های دیگر، در میان این خیمه‌های بی‌پناه رها شده‌اند. باران که می‌بارد، شرایط چند برابر سخت‌تر می‌شود. سقف خیمه در چند نقطه سوراخ شده و عبدالکریم با تکه‌های پلاستیک تلاش می‌کند جلوی چکیدن آب را بگیرد، اما هر بار که باران شدیدتر می‌شود، آب از گوشه و کنار وارد خیمه می‌شود و لباس‌ها و بسترشان را خیس می‌کند. زرمینه هر روز مجبور است کمپل‌ها را بیرون بیاورد و زیر آفتاب پهن کند، اما در روزهای ابری همه چیز نم‌دار باقی می‌ماند. شب‌هایی که باران و باد هم‌زمان می‌وزند، خیمه چنان تکان می‌خورد که گویی هر لحظه می‌خواهد کنده شود. کودکان از ترس نزدیک مادر جمع می‌شوند و عبدالکریم با دستانش ستون وسط خیمه را محکم نگه می‌دارد، شاید کمی از خطر بکاهد. در چنین روزهایی، هیچ‌کس از آن‌ها نمی‌پرسد شام چه خورده‌اند. حقیقت این است که بعضی شب‌ها اصلاً چیزی برای خوردن ندارند، جز نان خشک یا چای کم‌رنگ. زرمینه با دقت غذا را میان کودکان تقسیم می‌کند و خودش آخر از همه می‌خورد، یا گاهی اصلاً نمی‌خورد تا کودکان دست‌کم سیر بخوابند؛ هرچند خواب در چنین سرمایی معنای چندانی ندارد. با وجود تمام این سختی‌ها، عبدالکریم هنوز امیدوار است صدایشان به جایی برسد. او از هر راه ممکن تلاش کرده پیامشان را به نهادهای کمک‌رسان برساند؛ گاهی از طریق مردم محل، گاهی با کمک یک خبرنگار سرزده، و گاهی با درخواست مستقیم از مسئولان محلی. بارها گفته است: «ما چیز زیادی نمی‌خواهیم؛ فقط یک خانه موقت، یک بخاری و کمی دارو می‌خواهیم تا این کودکان زنده بمانند.» اما در سکوت سنگین کوهستان، این صداها کمتر شنیده می‌شوند. زمستان کنر نه تنها سرد، بلکه طولانی و نفس‌گیر است. هر روز که می‌گذرد، نگرانی خانواده‌های بی‌سرپناه بیشتر می‌شود. عبدالکریم با نگاهی به قله‌های سفیدپوش می‌گوید: «اگر برف‌ها شروع شود، خدا می‌داند چه خواهد شد.» او خوب می‌داند که خیمه نازک‌شان حتی در برابر بادهای عادی تاب نمی‌آورد، چه برسد به برف‌های سنگین و رطوبت‌دار. همچنین می‌داند اگر صفیه و دیگر کودکان در این شرایط بدتر بیمار شوند، تقریباً هیچ فرصتی برای رسیدگی به آنها وجود نخواهد داشت. در این روزهای سخت، خانواده عبدالکریم تنها یک درخواست دارند؛ اینکه دولت، نهادهای بشردوستانه و هر کسی که توان کمک دارد، صدایشان را بشنود. این خانواده نه به دنبال زندگی مجلل است و نه کمک‌های بی‌پایان؛ فقط می‌خواهند زنده بمانند، زمستان را پشت سر بگذارند و کودکانشان شب را بدون لرزش بدن و ترس از فرو ریختن خیمه به صبح برسانند. و در پایان، وقتی آفتاب کنر در یک عصر سرد بر فراز کوه‌ها غروب می‌کند، خیمه کوچک آن‌ها هنوز در میان باد می‌لرزد؛ اما امیدی که در دل‌شان روشن مانده، هرچند کوچک و خاموش، هنوز پابرجاست. شاید فردا کسی بیاید… شاید فردا کمکی برسد… شاید فردا در این سکوت کوهستانی، صدای این خانواده شنیده شود و دستی یاری‌شان کند… پیش از آن‌که زمستان بی‌رحم، آخرین رشته‌های مقاومت‌شان را قطع کند. نویسنده: سارا کریمی

2 هفته قبل
آرزوی گمشده
آرزوی گمشده در میان دیوارهای سرد

در یکی از ولسوالی‌های سرد و کوهستانی غزنی، جایی‌ که زمستان‌ها مانند گرز آهنین بر خانه‌های گِلی می‌کوبید و بادهای تیز در دره‌ها زوزه می‌کشیدند، دختری زندگی می‌کرد به نام زهرا؛ دختری که مردم قریه به‌ جای نامش، او را «بدبختک» صدا می‌زدند، چون از همان کودکی سایه‌ی تاریک خانه بر سرش سنگینی می‌کرد. پدرش، مردی تندخو و سخت‌گیر، همیشه با اخم و خشم قدم می‌زد و کوچک‌ترین بهانه، کافی بود تا عصبانیتش را بر سر زهرا آوار کند. زهرا وقتی هشت‌ساله بود، برای نخستین‌بار فهمید که پدرش از جنس پدرهای مهربان قصه‌ها نیست. شبی را هرگز از یاد نبرد؛ همان شبی که چراغ تیل‌شان کم‌نور شد و او دیر جنبید تا پَتِلون چراغ را پاک کند. پدرش با پای برهنه به میان اتاق آمد و چنان سیلی‌ای به صورتش زد که گوش‌های زهرا تا چند روز سوت می‌کشید. مادرش از کنار تنور، با چهره‌ای خاک‌آلود و دستانی لرزان، تنها نگاه کرد و چیزی نگفت؛ زنی که خودش سال‌ها پیش جنگیده بود و شکست خورده بود. او خوب می‌دانست ایستادن در برابر مردی که با خشونت بزرگ شده، چه بهایی دارد. زهرا از همان کودکی یاد گرفت گریه‌هایش را در بالش پنهان کند. هر بار که صدای قدم‌های سنگین پدرش در حویلی می‌پیچید، قلبش مانند پرنده‌ای گرفتار در قفس، در سینه‌اش به تپیدن می‌افتاد. همیشه آرزو می‌کرد ای‌کاش دختر به دنیا نیامده بود؛ بارها زیر لب با حسرت می‌گفت: «کاش پسر می‌بودم، شاید کمتر لت می‌خوردم.» مدرسه‌رفتن برای دختران در آن ولسوالی شبیه رؤیایی محال بود. زهرا تنها چند ماه توانسته بود به مکتب برود و همان روزها، شیرین‌ترین لحظات زندگی‌اش شده بودند. اما وقتی پدرش باخبر شد، کتابچه‌اش را از او گرفت و در آتش انداخت. شعله‌های کوچکی که از کاغذها بالا می‌رفتند، انگار تمام آرزوهای دخترک را می‌سوزاندند. پدرش با دندان‌های فشرده گفت: «دختر را سواد چی به کار؟ فردا خانه‌ی شوهرش کوشش می‌کنه!» آن شب آن‌قدر او را زد که جسمش تا صبح می‌سوخت و درد می‌کرد. هیچ‌کس، حتی جرئت نکرد قطره‌ای آب برایش بیاورد. سال‌ها گذشت و هر سال، برای زهرا مثل برگ‌های پاییزی، خشک‌تر و بی‌امیدتر می‌شد. وقتی پانزده‌ساله شد، خبری تلخ مثل پتکی سنگین بر سرش فرود آمد: پدرش تصمیم گرفته بود او را به مردی بدهد که در یکی از قریه‌های هم‌جوار، زمین‌دار و پولدار بود، اما سنش از پدر زهرا هم بیشتر. مردم قریه می‌گفتند آن مرد دو زن دیگر هم دارد و هر دوی‌شان از زورگویی‌ها و خشونتش نالان‌اند. یک صبح سرد، وقتی برف تازه بر بام‌های گلی نشسته بود، مادر با چشمانی پف‌کرده و صدایی گرفته آهسته وارد اتاق شد و خبر را رساند. زهرا اول فکر کرد شوخی می‌کند؛ اما وقتی لرزش لب‌های مادر را دید، حقیقت مثل خنجری در قلبش نشست. سرش گیج رفت، دلش یخ کرد و زمین زیر پایش خالی شد. وقتی پدرش به خانه آمد، زهرا با گریه و التماس گفت: «پدر، به خدا قسم من هنوز بچه‌ام. این مرد به‌دردم نمی‌خورد… نده مرا، پدر، نده.» اما پدرش بدون آن‌که حتی یک کلمه از حرف‌هایش را بشنود، بازوی او را گرفت، کشان‌کشان به وسط حویلی برد و با مشت و لگد بر سر و صورتش بارید. ضربه‌ها یکی پس از دیگری مثل سنگ بر استخوان‌های نرمش فرود می‌آمد. آن‌قدر زد که مادر، با صدایی لرزان و پر از ترس گفت: «بس است… او می‌میرد.» اما او حتی نگاهی هم به مادر نینداخت. زهرا با چشمان تار و پر از اشک به آسمان نگاه کرد و همان لحظه فهمید که در این خانه، نه صاحب بدنش است، نه صاحب زندگی‌اش… حتی اشک‌هایش هم برای خودش نیست. شب را با استخوان‌های دردناک و بدنی کبود سپری کرد؛ اما دردی بزرگ‌تر از درد جسمی در دلش جا خوش کرده بود: این‌که آینده‌اش، آزادی‌اش، و حتی آرزوهای کودکانه‌اش، بی‌هیچ پرسشی معامله شده‌اند. چند روز بعد، بدون هیچ شادی و صدای موسیقی، در میان سردی هوا و بوی دود هیزم، زهرا را به خانه شوهر بردند. خانه‌ای بزرگ، اما پر از سکوت سنگین و بی‌مهری. شوهرش مردی بود با نگاهی تیز و صدایی خشک، که بوی قساوت از رفتارش می‌بارید. همان شب اول، وقتی زهرا از ترس در گوشه اتاق کز کرده بود، مرد با صدای خشن گفت: «کاری نکو که مرا عصبانی بسازی.» همان لحظه بود که زهرا فهمید زندان جدیدش تازه آغاز شده است. روزهای بعد، با کارهای شاق، توهین‌های بی‌وقفه و تهدیدهای مداوم گذشت. هیچ‌کس نمی‌پرسید زهرا چه می‌خواهد؛ هیچ‌کس نگران دردهایش نبود. شب‌ها روی بستر سردش دراز می‌کشید، به سقف بی‌روح اتاق خیره می‌ماند و با خود زمزمه می‌کرد: «اگر دختر بودن همین است، کاش خدا اصلاً مرا نمی‌آفرید.» زمستان غزنی بیرون از خانه سخت بود، اما سرمای درون قلب زهرا هزار برابر دردناک‌تر. هر صبح که چشم باز می‌کرد، حس می‌کرد چیزی از درونش خاموش می‌شود. آرزوهایش یکی‌یکی می‌مردند، مثل شمع‌هایی که باد بی‌رحم کوهستان آن‌ها را خاموش می‌کرد. و در تمام این سال‌ها، هیچ‌کس نفهمید دختری که پشت دیوارهای آن خانه نفس می‌کشد، چقدر قلبش شکسته، چقدر زندگی‌اش غارت شده، و چند آرزویش پیش از رسیدن به لب‌ها دفن شده‌اند—دختری که هنوز زنده بود، اما تنها به اندازه‌ی سایه‌ای که آرام‌آرام از صفحه روزگار محو می‌شود. نویسنده: سارا کریمی

2 هفته قبل
دانش و فناوری

پژوهش: زنان جوان به‌رغم تعاملات اجتماعی قوی، احساس تنهایی می‌کنند

یافته‌های تازه پژوهشکده «پیو» مستقر در آمریکا نشان می‌دهد که حدود ۲۴ درصد از جوانان ۱۸ تا ۲۹ ساله همیشه یا بیشتر اوقات احساس تنهایی و دورافتادگی از اطرافیان می‌کنند. پژوهشگران دریافتند جوانان مورد مطالعه عمدتا زنان، به‌رغم داشتن ارتباطات اجتماعی قوی، احساس تنهایی شدید دارند. نتایج این پژوهش در مجله علمی بین‌المللی «پلوس وان» منتشر شده است. پژوهشگران که با ۴‌ هزار‌ و ۸۱۲ نفر در سنین ۱۸ تا ۹۵ سال گفتگو کرده‌اند، دریافتند که جوانان به‌طور کلی درگیر تغییرات زیاد هستند و شرکت‌کنندگان جوان‌تر از تحولاتی چون آغاز و یا ختم یک رشته تحصیلی، پایان یک رابطه عاطفی یا نقل مکان به‌عنوان تغییرات تازه در زندگی‌شان یاد کرده‌اند. جفری هال، استاد ارتباطات در دانشگاه کانزاس آمریکا در این پژوهش گفته است که این جابه‌جایی‌های پی‌هم، یک «تجربه بسیار تنهاکننده» به‌وجود می‌آورد؛ چون فرد مدام از جایی به جایی می‌رود و مجبور است هر بار راه‌های تازه‌ای برای ارتباط با دیگران پیدا کند. وی در ادامه تاکید کرد که زنان در دوستی‌ها انتظارات بیشتری نسبت به مردان دارند؛ مثلا می‌خواهند احساس کنند دوستان‌شان واقعا آن‌ها را دوست دارند، با آن‌ها وقت خوب و باکیفیت می‌گذرانند و از همراهی با آن‌ها خوشحال می‌شوند. همچنین هال می‌گوید حتی اگر دوستان زیادی هم داشته باشید، این انتظارات می‌تواند باعث شود که احساس کنید چیزی در روابط‌تان کم است. جفری هال معتقد است که برای کاهش تنهایی جوانان، باید الزامات فرهنگی بر موفقیت مالی و حرفه‌ای افراد کمتر شود و اهمیت بیشتری به ارتباط اجتماعی داده شود. او می‌گوید: «ما از جوانان انتظار داریم که هم‌زمان با تلاش برای رسیدن به موقعیت شغلی بهتر، تمام دوستی‌های خود را نیز حفظ کنند.» هال می‌گوید احساس تنهایی به‌معنای وجود مشکل نیست؛ بلکه فقط نشان می‌دهد که انسان نیاز دارد با دیگران ارتباط داشته باشد. او می‌افزاید: «احساس تنهایی بخشی از یک سیستم سالم است. مهم این است که با این احساس چه می‌کنید.»

زن و بهداشت

غربالگری سرطان‌ها؛ کلید تشخیص زودهنگام و نجات جان انسان‌ها

سرطان یکی از چالش‌برانگیزترین معضلات سلامت در دنیای امروز است. تقریباً همه‌ی ما در اطراف خود فردی را می‌شناسیم که با این بیماری دشوار مواجه بوده است. با وجود پیشرفت‌های قابل توجه در روش‌های درمانی، همچنان «زمان تشخیص» نقشی تعیین‌کننده در بهبود، بقا و کیفیت زندگی بیماران دارد. در این میان، مفهوم «غربالگری سرطان» اهمیتی ویژه می‌یابد. غربالگری، فرآیندی نظام‌مند برای شناسایی سرطان یا مراحل پیش‌سرطانی در افرادی است که هنوز هیچ‌گونه علائم بالینی ندارند. به عبارتی دیگر، پیش از آنکه بیماری خود را آشکار کند، از طریق آزمایش‌های هدفمند، می‌توان آن را شناسایی و در مراحل اولیه درمان کرد—زمانی که احتمال درمان موفق بیشتر و هزینه‌های جسمی و مالی بسیار کمتر است. غربالگری چیست و چرا اهمیت دارد؟ هدف از غربالگری، کشف زودهنگام سرطان است—نه اینکه تمام موارد را بدون خطا تشخیص دهد، بلکه افزایش احتمال شناسایی بیماری در مراحل اولیه است. هرچه تشخیص زودتر انجام شود، درمان آسان‌تر، کم‌هزینه‌تر و اثربخش‌تر خواهد بود. بسیاری از سرطان‌ها سال‌ها پیش از بروز علائم، به‌آرامی رشد می‌کنند. اگر بتوان آن‌ها را در این مرحلهٔ خاموش و بی‌علامت شناسایی کرد، گامی مؤثر در حفظ جان و سلامت فرد برداشته می‌شود. آمارهای جهانی نشان می‌دهد در کشورهایی که برنامه‌های غربالگری منظم و نظام‌مند دارند، نرخ مرگ‌ومیر ناشی از برخی سرطان‌ها تا ۵۰٪ کاهش یافته است. این موفقیت نه به‌دلیل کشف داروهای جدید، بلکه حاصل افزایش آگاهی عمومی و انجام منظم تست‌های غربالگری است. کدام سرطان‌ها غربالگری دارند؟ در حال حاضر برای برخی از شایع‌ترین و قابل پیشگیری‌ترین انواع سرطان، دستورالعمل‌های علمی و مشخص غربالگری وجود دارد. از جمله: - سرطان پستان - سرطان دهانه رحم - سرطان روده بزرگ (کولورکتال) - سرطان ریه (در افراد در معرض خطر بالا) سرطان پستان یکی از شایع‌ترین سرطان‌ها در میان زنان است. روش اصلی غربالگری آن، ماموگرافی است. توصیه می‌شود زنان از سن ۴۰ سالگی به بعد، هر یک تا دو سال یک‌بار این تست را انجام دهند. ماموگرافی قادر است توده‌هایی را شناسایی کند که هنوز حتی با لمس نیز قابل احساس نیستند؛ این یعنی تشخیص در مراحل اولیه و افزایش شانس درمان کامل پیش از گسترش بیماری. سرطان روده بزرگ (کولورکتال) این نوع سرطان اغلب از پولیپ‌های خوش‌خیم در روده آغاز می‌شود که به‌مرور ممکن است سرطانی شوند. غربالگری با روش‌هایی مانند کولونوسکوپی یا آزمایش خون مخفی در مدفوع انجام می‌شود. در افراد با خطر متوسط، غربالگری از سن ۵۰ سالگی شروع می‌شود؛ اما اگر سابقه خانوادگی سرطان روده وجود داشته باشد، غربالگری باید زودتر و با فاصله زمانی کوتاه‌تر انجام گیرد. در صورت نیاز، می‌توانم بخش‌های مربوط به دیگر سرطان‌های قابل غربالگری (دهانه رحم، ریه و...) را هم اضافه کنم. سرطان دهانه رحم یکی از موفق‌ترین نمونه‌های غربالگری در تاریخ پزشکی، مربوط به سرطان دهانه رحم در زنان است. آزمایش پاپ اسمیر و تست HPV می‌توانند سلول‌های غیرطبیعی را پیش از آنکه سرطانی شوند شناسایی کنند. انجام این تست‌ها از سن ۲۱ سالگی آغاز می‌شود و بسته به شرایط، هر ۳ تا ۵ سال یک‌بار تکرار می‌گردد. در نتیجه‌ی اجرای منظم این برنامه‌ها، نرخ مرگ‌ومیر ناشی از این سرطان در برخی کشورها تا بیش از ۷۰٪ کاهش یافته است. سرطان پروستات برای مردان، تست PSA (آزمایش خون مخصوص آنتی‌ژن پروستات) یکی از ابزارهای غربالگری سرطان پروستات محسوب می‌شود. اما تصمیم به انجام آن باید با مشورت پزشک گرفته شود و بر اساس سن، سابقه خانوادگی و علائم فردی تنظیم شود. زیرا در برخی موارد، تشخیص زودهنگام ممکن است منجر به درمان‌های غیرضروری و عوارض ناخواسته گردد. سرطان ریه در افرادی که سیگاری هستند یا سابقه‌ی مصرف طولانی‌مدت دخانیات دارند، غربالگری با تصویربرداری CT با دوز پایین توصیه می‌شود. این روش می‌تواند تومورهای کوچک و قابل درمان را قبل از گسترش به سایر نقاط بدن شناسایی کند و شانس درمان را افزایش دهد. چه کسانی باید غربالگری شوند؟ لزومی ندارد همه‌ی افراد با یک شدت یا از یک سن خاص تحت غربالگری قرار بگیرند. عواملی مانند سن، جنسیت، سبک زندگی و سابقه‌ی خانوادگی، نقش تعیین‌کننده‌ای در نیاز به غربالگری دارند. - اگر در اعضای درجه‌یک خانواده سابقه‌ی ابتلا به سرطان وجود داشته باشد، باید غربالگری از سن پایین‌تری آغاز شود. - افرادی که دچار چاقی، کم‌تحرکی، تغذیه‌ی نامناسب هستند یا دخانیات و الکل مصرف می‌کنند، در معرض خطر بالاتری قرار دارند و نیازمند بررسی‌های دقیق‌تری هستند. روش‌های غربالگری چگونه انجام می‌شوند؟ نوع روش غربالگری به نوع سرطان بستگی دارد و ممکن است شامل موارد زیر باشد: - آزمایش خون (مثل PSA برای سرطان پروستات) - تصویربرداری (مانند ماموگرافی یا CT با دوز پایین) - بررسی سلولی (مثل پاپ‌اسمیر برای سرطان دهانه رحم) بیشتر این روش‌ها ساده، کم‌هزینه و بدون درد هستند. امروزه بسیاری از مراکز درمانی، این خدمات را به شکل دوره‌ای و منظم ارائه می‌دهند. توصیه می‌شود هر فرد با کمک پزشک، یک برنامه شخصی غربالگری متناسب با سن، سابقه خانوادگی و وضعیت سلامت خود تنظیم کند. باورهای نادرست درباره غربالگری در جامعه، برخی باورهای غلط مانع از انجام به‌موقع غربالگری می‌شوند. برای مثال: - «اگر احساس بیماری ندارم، نیازی به آزمایش نیست.» این در حالی است که هدف غربالگری دقیقاً بررسی افراد بدون علامت است؛ یعنی شناسایی بیماری قبل از شروع علائم، زمانی که درمان بسیار مؤثرتر خواهد بود. برخی باورهای اشتباه درباره غربالگری همچنان مانع از مراجعه افراد برای بررسی‌های دوره‌ای می‌شود، مانند: - «انجام ماموگرافی یا کولونوسکوپی خطرناک است.» در حالی‌که این روش‌ها کاملاً ایمن هستند و فواید آن‌ها چندین برابر بیشتر از ریسک‌های جزئی‌شان است. - «تشخیص سرطان یعنی پایان زندگی.» برخلاف این تصور، اگر سرطان در مراحل اولیه تشخیص داده شود، در بسیاری از موارد قابل درمان کامل است و فرد می‌تواند به زندگی طبیعی خود ادامه دهد. اطلاع‌رسانی درست و فرهنگ‌سازی می‌تواند این ترس‌ها را کاهش داده و باعث شود افراد بیشتری به انجام غربالگری‌های منظم روی بیاورند. نقش پیشگیری و سبک زندگی سالم غربالگری تنها یکی از ارکان پیشگیری از سرطان است. در کنار آن، سبک زندگی سالم نقش بسیار مهمی در کاهش ریسک ابتلا دارد. موارد زیر به‌طور مستقیم با کاهش خطر سرطان مرتبط‌اند: - تغذیه سالم و متعادل - فعالیت بدنی منظم - ترک مصرف سیگار و دخانیات - کنترل وزن - مدیریت استرس فردی که علاوه بر رسیدگی به سلامت جسمی، آزمایش‌های دوره‌ای و غربالگری را نیز جدی می‌گیرد، گام‌های موثری در مسیر یک زندگی سالم‌تر و طولانی‌تر برمی‌دارد. غربالگری سرطان‌ها نه‌تنها یک اقدام پزشکی، بلکه سرمایه‌گذاری هوشمندانه برای آینده‌ی سلامت فرد و جامعه است. تشخیص زودهنگام به معنای درمان ساده‌تر، هزینه‌ی کمتر، کیفیت زندگی بهتر و امید بیشتر به بهبودی است. تجربه‌ی کشورهای موفق نشان می‌دهد که اجرای برنامه‌های منظم غربالگری به‌طور چشمگیری مرگ‌ومیر ناشی از سرطان را کاهش داده است. در کشور ما نیز، با گسترش خدمات غربالگری در مراکز درمانی، ارتقای آگاهی عمومی، و فرهنگ‌سازی صحیح می‌توان گام‌های موثری در مسیر پیشگیری، کاهش بار بیماری و نجات جان انسان‌ها برداشت. پیشگیری همیشه بهتر از درمان است—و غربالگری، یکی از کلیدی‌ترین راه‌های آن است.  نویسنده: داکتر معصومه پارسا

زن و ادبیات

بازگشت زنان به خود واقعی؛ نگاهی به کتاب «وقتی زنان بخواهند»

کتاب وقتی زنان بخواهند نوشته‌ی گریس بانی، زندگی بیش از صد زن تأثیرگذار را شرح می‌دهد که چگونه با روحیه‌ای قوی بر سختی‌ها غلبه کرده‌اند و توانسته‌اند در دنیای کارآفرینی به موفقیت دست پیدا کنند. این کتاب تا مدت‌ها در صدر پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز قرار داشت. ماجرای زندگی بیش از یک‌صد تن از مستعدترین زنان، در کتاب وقتی زنان بخواهند (In the Company of Women) روایت شده است. این زنان از مادر، دختر، غول‌های رسانه‌ای و خانه‌های مد، تا شاعران و نقاشان الهام‌بخش، نمونه‌هایی درخشان از آن چیزی هستند که می‌توان با پشتکار و حمایت یکدیگر به آن نائل شد. کسب و کارهای این کتاب متنوع هستند: شرکت‌های نوپا تا شرکت‌هایی با چندین دهه تجربه، شوهای تک‌زنه تا مؤسسات عظیم‌تری با صدها کارمند. گریس بانی (Grace Bonney) در این کتاب علاوه بر معرفی این زنان الهام‌بخش، راهکارهای آنان برای راحت‌تر انجام دادن برخی از کارها را مطرح می‌کند. کتاب وقتی زنان بخواهند، گفت‌گو محور است و همین موضوع بر میزان صمیمت آن می‌افزاید. در حقیقت، یکی از دلایل اصلی فروش چشمگیر و بی‌سابقه‌ی این کتاب، صداقت، صمیمت و اعتراف‌هایی است که در آن وجود دارد. در این کتاب به یاد ماندنی، ماجرای هر زن با دیگری فرق دارد اما پیام آن‌ها یکسان است. آن‌ها بر دشمنی‌ها غلبه کرده، مسیری طولانی را به تنهایی طی کرده و به قدرت کار در کنار همدیگر پی برده‌اند تا به اهدافشان برسند. در بسیاری از موارد، الهام‌بخش همدیگر و الگوی نسل‌ آتی بوده‌اند. هر کدام از این زن‌ها الهام‌بخش کسی برای پیگیری شور و اشتیاق خود است، اما مجموع آن‌ها نیرویی انکار ناشدنی را تشکیل می‌دهند. گریس بانی مؤسس وب‌سایت دیزاین‌اسپانچ است، این وب‌سایت را به جامعه‌ی خلاقان تقدیم کرده است. وب‌سایت دیزاین‌اسپانچ در سال ۲۰۰۴ فعالیت‌های خود را آغاز کرد و اکنون، روزانه بالای یک‌ونیم‌ میلیون خواننده دارد. بانی اهل ویرجینیا بیچ است و به‌عنوان نویسنده‌ی نشریاتی مانند هوس‌اندگاردن، دومینو و مجله‌ی کرافت فعالیت دارد. علاقه‌ی خاصی به حمایت از تمام اقشار جامعه‌ی خلاقان دارد. او سالانه بورسیه‌ای به طراحان نوپا اعطا می‌کند، ستونی رایگان برای بیزینس‌های خلاق در وب‌سایتش دارد و مجری یک شوی رادیویی با عنوان بعد از پرش است. اولین کتابش «دیزاین‌ اسپانچ در خانه» پرفروش‌ترین کتاب آمریکا شد. بعد از بیست سال زندگی در بروکلین، اکنون با همسر و سه حیوان خانگی‌‌شان در هادسون‌ولی نیویورک ساکن‌ هستند. گریس بانی (Grace Bonney) نویسنده و کارآفرین خلاقی است که به خاطر تأسیس وب‌سایت محبوب DesignSponge و کتاب‌های پرفروشش شناخته می‌شود. او در پروژه‌ای به نام Frederick Douglass که به افتخار ۲۰۰ فرد زنده که روحیه و کار فردریک داگلاس را تجسم می‌کنند، مورد تقدیر قرار گرفت. کتاب‌های گریس بانی اغلب در زمینه‌های طراحی، خلاقیت، و کارآفرینی زنان هستند. آثار اصلی او عبارتند از: وقتی زنان بخواهند: الهام‌بخشی و توصیه‌های یک زن سازنده، هنرمند و کارآفرین(عنوان اصلی: In the Company of Women: Inspiration and Advice from over ۱۰۰ Makers, Artists, and Entrepreneurs): این کتاب پرفروش شامل مصاحبه‌ها و توصیه‌های بیش از ۱۰۰ زن موفق در زمینه‌های مختلف خلاقیت و کسب‌وکار است. DesignSponge در خانه: این کتاب راهنمایی برای طراحی خانه‌های الهام‌بخش است و بیش از ۱۰۰,۰۰۰ نسخه فروخته است. خرد جمعی: درس‌ها، الهام و توصیه‌ها از زنان بالای ۵۰ سالجدیدترین کتاب او که بر داستان‌ها و تجربیات زنان مسن‌تر تمرکز دارد. مجله Good Company(چندین شماره): یک مجله چاپی و پادکست که به کارآفرینان خلاق اختصاص داشت. اگرچه او جوایز خاص و گسترده‌ای را به نام خود ثبت نکرده است، اما فعالیت‌های او مورد تحسین و توجه زیادی قرار گرفته است: پروژه Frederick Douglass : گریس بانی به دلیل فعالیت‌های کارآفرینانه‌اش در این پروژه افتخاری فهرست شد. آرشیو شدن Design Sponge: وب‌سایت Design Sponge که توسط او تأسیس شد و برای ۱۵ سال فعالیت داشت، اکنون رسماً در کتابخانه کنگره ایالات متحده آرشیو شده است که نشان‌دهنده اهمیت و تأثیر فرهنگی آن است. پرفروش بودن کتاب‌ها: هر دو کتاب اصلی او یعنی In the Company of Womenو DesignSponge at Home در فهرست پرفروش‌ترین‌ها قرار گرفتند. لقب نیویورک تایمز: روزنامه نیویورک تایمز از او به عنوان «مارتا استوارتِ نسل هزاره» (Martha Stewart Living for the Millennials) یاد کرده است که نشان‌دهنده نفوذ و محبوبیت او در زمینه طراحی و سبک زندگی است. گریس بانی می گوید: وقت هایی که دچار تردید می شوی یا به مشکل برمی خوری چگونه خودت را از آن بیرون می کشی؟ همیشه هم آسان نیست اما یکی از خصلت های خوبم این است که برگشت پذیری مطلق دارم. در زندگی شخصی ام مشکلات زیادی داشته ام. افسردگی، پرخوری عصبی، فقر- اما از همه آنها جان سالم به در بردم و حس می کنم می توانم هر چیز دیگری را هم پشت سر بگذارم. بله، وقت هایی شده است که نیاز داشتم در حمام گریه کنم، یا وقت هایی که احساس بی پناهی کامل کرده ام، اما این واقعیت که می دانم می توانم دوام بیاورم و دوباره سرپا بشوم باعث می‌شود هر راه سختی را پشت سر بگذارم. در بخشی از کتاب وقتی زنان بخواهند می‌خوانیم: به‌ گفت‌ی ماریان رایت‌ادلمن «نمی‌توانی چیزی باشی که خودت نتوانی ببینی.» انگاره‌ای که از خود برای دیگران به نمایش می‌گذاریم یکی از قدرتمندترین ابزارهایی است که برای الهام‌بخشیدن به آنها در پیگیری رؤیاهایشان و آموزش تمامی گزینه‌های شگفت‌انگیز موجود در اختیار داریم. هدف من در وقتی زنان بخواهند ارائه‌ی انگیزه و نمونه‌های زنده از زنانی است که کاروبار خودشان را مدیریت می‌کنند تا هر زنی، در هرجایی که هست، با بازکردن یک صفحه بتواند خودش را در آن ببیند. خودم اولین کسب‌وکارم را با نام دیزاین‌اسپانج در سال ۲۰۰۴ راه انداختم که وب‌سایتی روزانه مخصوص جامعۀ خلاق است. راه‌اندازی کسب‌وکار شخصی تاکنون بزرگ‌ترین و چالش‌برانگیزترین بخش زندگی‌ام بوده و یادم داده است که خطرپذیر باشم و به‌خاطر چیزی که باور دارم بجنگم و بیش از هرچیز دیگری سطحِ اعتمادبه‌نفس و افتخارکردن به خودم را افزایش داده است. طی این دوازده‌ سالی که از شروع کسب‌وکارم می‌گذرد، هدف‌هایم تغییر چشمگیری کرده‌اند: از خواستن مکانی برای صحبت درمورد هنر و طراحی تا ایجاد محفلی برای صنایع‌دستی و ارائه‌ی توصیه و منابعی برای آدم‌های پشت آن صنایع. کسب‌وکار و هدف هم مثل آدم‌ها تغییر می‌کند. من الآن کسی هستم که الهام و ایده‌هایی حرفه‌ای به ‌عظمت بزرگداشت هنر و طراحی به نمایش می‌گذارد. نویسنده: قدسیه امینی

دانش خانواده

سبک‌های فرزندپروری و شکل‌گیری شخصیت

خانواده به‌عنوان نخستین و بنیادی‌ترین نهاد اجتماعی، نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری شخصیت کودک ایفا می‌کند. یکی از عوامل کلیدی که به‌طور مستقیم بر رشد روانی، عاطفی و اجتماعی کودک تأثیر می‌گذارد، سبک فرزندپروری والدین است. این سبک‌ها، شامل الگوها و روش‌های تربیتی متفاوتی‌اند که می‌توانند تأثیراتی عمیق و ماندگار بر مسیر رشد کودک بر جای بگذارند. به‌طور کلی، سبک‌های فرزندپروری به چهار دسته اصلی تقسیم می‌شوند که هرکدام ویژگی‌ها و پیامدهای خاص خود را دارند: سبک فرزندپروری مقتدرانه سبک فرزندپروری مقتدرانه یکی از مؤثرترین و متعادل‌ترین شیوه‌های تربیتی به‌شمار می‌رود که ترکیبی از محبت و انضباط را در بر می‌گیرد. در این روش، والدین هم‌زمان با تعیین قوانین و انتظارات روشن برای فرزندان، به نیازها و احساسات آن‌ها نیز توجه نشان می‌دهند. والدین مقتدر تلاش می‌کنند محیطی فراهم کنند که در آن کودک احساس امنیت، حمایت و مشارکت داشته باشد. در این سبک، کودکان تشویق می‌شوند تا نظرات و احساسات خود را آزادانه بیان کنند. والدین به سخنان آن‌ها گوش می‌دهند، با احترام پاسخ می‌دهند و ارزش قائل شدن برای دیدگاه فرزندان را به آن‌ها می‌آموزند. نتیجه این رویکرد آن است که فرزندان در چنین خانواده‌هایی توانایی ابراز نظر، مشارکت در بحث‌ها، و تصمیم‌گیری منطقی را یاد می‌گیرند؛ مهارت‌هایی که تأثیر مثبتی در رشد شخصیتی، اجتماعی و تحصیلی آن‌ها دارد. تأثیرات سبک مقتدرانه بر کودک کودکانی که در خانواده‌هایی با سبک فرزندپروری مقتدرانه پرورش می‌یابند، معمولاً دارای اعتماد‌به‌نفس بالا و مهارت‌های اجتماعی قوی‌تری هستند. آن‌ها به‌خوبی می‌آموزند که چگونه احساسات خود را مدیریت کنند و به‌جای سرکوب هیجانات، به‌صورت مؤثر و سازنده به آن‌ها پاسخ دهند. این توانایی، آن‌ها را در مواجهه با چالش‌ها و مشکلات زندگی یاری می‌دهد تا راه‌حل‌های منطقی و مناسبی بیابند. در محیط‌های تحصیلی و اجتماعی نیز این کودکان معمولاً عملکرد بهتری دارند. آن‌ها به‌راحتی با دیگران ارتباط برقرار می‌کنند و روابط اجتماعی پایدار و سالمی می‌سازند. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که سبک فرزندپروری مقتدرانه نه‌تنها زمینه‌ساز شکل‌گیری شخصیت‌های مستقل و متعادل در کودکان است، بلکه آن‌ها را برای موفقیت در آینده نیز آماده می‌سازد. این کودکان اغلب در موقعیت‌های پر‌فشار تصمیمات معقول‌تری می‌گیرند و توانایی خوبی در مقابله با استرس‌های تحصیلی، اجتماعی و هیجانی از خود نشان می‌دهند. سبک فرزندپروری مستبدانه سبک مستبدانه یکی از شیوه‌های فرزندپروری است که بر پایه‌ی کنترل شدید، سخت‌گیری و انضباط بدون انعطاف بنا شده است. در این سبک، خانواده به‌عنوان نخستین نهاد اجتماعی، نقش مهمی در شکل‌گیری شخصیت فرزند ایفا می‌کند، اما این نقش با اعمال محدودیت‌های سخت‌گیرانه و نادیده‌گرفتن نیازهای عاطفی کودک، به شکلی آسیب‌زا بروز می‌یابد. والدین مستبد معمولاً قوانین سختی وضع می‌کنند و از فرزندان خود انتظار دارند بدون چون‌وچرا از این قوانین اطاعت کنند. تمرکز این والدین بیشتر بر عملکرد، نتیجه و اطاعت است تا درک احساسات یا حمایت عاطفی. در نتیجه، فضای خانه می‌تواند به محیطی پر از تنش، ترس و فشار روانی تبدیل شود؛ جایی که کودکان احساس امنیت روانی و آزادی بیان ندارند. در این فضا، گفت‌وگو جای خود را به دستور و تنبیه می‌دهد. کودکان اغلب احساسات خود را پنهان می‌کنند، چراکه می‌ترسند مورد سرزنش یا بی‌توجهی قرار بگیرند. این نوع تربیت می‌تواند منجر به کاهش اعتماد‌به‌نفس، ایجاد احساس بی‌ارزشی، اضطراب مزمن و حتی شکل‌گیری شخصیت‌های وابسته یا سرکشی‌گر در فرزندان شود. در مجموع، سبک مستبدانه گرچه ممکن است در کوتاه‌مدت به ظاهر موجب انضباط شود، اما در بلندمدت آثار منفی روانی قابل‌توجهی بر کودکان بر جای می‌گذارد. تأثیرات سبک مستبدانه بر کودک کودکانی که در محیط‌های مبتنی بر سبک فرزندپروری مستبدانه رشد می‌کنند، اغلب با مشکلات جدی در زمینه عزت‌نفس و خودپذیری مواجه می‌شوند. آن‌ها به تدریج این باور را درونی می‌کنند که ارزشمندی‌شان تنها در گرو موفقیت‌ها، عملکرد و جلب رضایت والدین است، نه به‌عنوان یک انسان مستقل با احساسات و نیازهای منحصر به‌فرد. این نگرش می‌تواند به احساس بی‌ارزشی، ترس از شکست، و اضطراب مداوم در برابر انتقاد و قضاوت دیگران منجر شود. چنین کودکانی معمولاً در مواجهه با چالش‌ها و فشارهای زندگی، واکنش‌های همراه با ترس و اضطراب نشان می‌دهند و اعتماد‌به‌نفس لازم برای تصمیم‌گیری یا ابراز احساسات خود را ندارند. از آن‌جایی که در محیط خانه آزادی بیان و تعامل عاطفی تجربه نکرده‌اند، در برقراری روابط اجتماعی نیز دچار مشکل می‌شوند. ممکن است منزوی، گوشه‌گیر یا برعکس، سرکش و پرخاشگر شوند. به‌طور کلی، سبک مستبدانه نه‌تنها رشد عاطفی و روانی کودک را مختل می‌کند، بلکه می‌تواند زمینه‌ساز بروز مشکلات جدی در بزرگسالی، مانند اختلالات اضطرابی، افسردگی، یا ناتوانی در ایجاد روابط سالم باشد. سبک سهل‌گیرانه سبک سهل‌گیرانه یکی از روش‌های تربیتی است که در آن والدین به فرزندان خود آزادی زیادی می‌دهند و محدودیت‌ها و قوانین کمی برای آن‌ها وضع می‌کنند. والدین در این سبک معمولاً مهربان، پذیرا و حمایت‌گر هستند و تلاش می‌کنند تا فضایی صمیمی و بدون تنش ایجاد کنند. آن‌ها به نیازها و خواسته‌های فرزندان خود پاسخ می‌دهند و رابطه‌ای مبتنی بر محبت و درک متقابل برقرار می‌سازند. با این‌حال، یکی از ضعف‌های اصلی این سبک، نبود مرزهای مشخص و کمبود انضباط است. والدین سهل‌گیر در تعیین قواعد رفتاری و پیگیری پیامدهای تخطی از آن‌ها کوتاهی می‌کنند. در نتیجه، فرزندان ممکن است نتوانند مفهوم مسئولیت‌پذیری را به‌درستی بیاموزند یا در برابر ناکامی‌ها و محدودیت‌های طبیعی زندگی تاب‌آوری لازم را پیدا کنند. در چنین محیط‌هایی، کودکان ممکن است در مدیریت هیجانات، کنترل رفتارها و رعایت قوانین اجتماعی دچار مشکل شوند. همچنین ممکن است توقعات غیرواقع‌بینانه از دیگران داشته باشند یا درک درستی از چارچوب‌های فرهنگی و اجتماعی نداشته باشند. به همین دلیل، اگرچه سبک سهل‌گیرانه در ظاهر با محبت همراه است، اما در بلندمدت می‌تواند مانعی برای رشد متعادل و مسئولانه کودک باشد. تأثیرات بر کودک کودکانی که در محیطی با سبک فرزندپروری سهل‌گیرانه رشد می‌کنند، معمولاً در زمینه مسئولیت‌پذیری و خودکنترلی با مشکلات جدی روبه‌رو می‌شوند. نبود محدودیت‌های روشن و قوانین مشخص، باعث می‌شود که رفتارهای ناپخته، بی‌نظم و حتی خودمحورانه در آن‌ها شکل بگیرد. این کودکان ممکن است در محیط‌های اجتماعی و آموزشی به‌درستی سازگار نشوند، چرا که در خانه فرصت یادگیری مهارت‌های انضباط شخصی و تعامل مسئولانه را نیافته‌اند. در مواجهه با چالش‌ها و مسائل روزمره، این کودکان اغلب دچار سردرگمی، استرس و ناتوانی در تصمیم‌گیری می‌شوند. به‌دلیل آن‌که در محیط خانواده با چهارچوب‌های مشخص تربیتی آشنا نشده‌اند، در شرایط فشار، انعطاف‌پذیری و قدرت مدیریت هیجانات کمتری دارند. به‌طور کلی، سبک فرزندپروری سهل‌گیرانه هرچند با نیت محبت‌آمیز و حمایت‌گرانه شکل می‌گیرد، اما در عمل می‌تواند به رشد عاطفی و اجتماعی کودک آسیب وارد کند و او را در مسیر استقلال، مسئولیت‌پذیری و بلوغ شخصیتی با موانع جدی روبه‌رو سازد. سبک بی‌اعتنا در فرزندپروری سبک بی‌اعتنا یکی از آسیب‌زاترین روش‌های فرزندپروری به شمار می‌رود. این سبک تربیتی با بی‌توجهی، غیبت عاطفی و عدم مشارکت والدین در زندگی فرزندان مشخص می‌شود. والدینی که از این شیوه پیروی می‌کنند، اغلب به دلایلی چون مشغله‌های شغلی، مشکلات اقتصادی، مسائل روانی یا ضعف در مهارت‌های ارتباطی، نمی‌توانند یا نمی‌خواهند به نیازهای عاطفی، روانی و تربیتی فرزندان خود پاسخ دهند. بی‌توجهی ممکن است به شکل‌های مختلفی ظاهر شود؛ از جمله نبود ارتباط مؤثر، عدم حضور در موقعیت‌های مهم زندگی کودک، نادیده گرفتن احساسات و نگرانی‌های او، و بی‌تفاوتی نسبت به رشد تحصیلی یا اجتماعی فرزند. در این سبک، کودک احساس می‌کند دیده نمی‌شود، شنیده نمی‌شود و برای والدین خود اهمیت ندارد. چنین محیطی می‌تواند پایه‌گذار آسیب‌های عمیق روانی و اختلالات رفتاری در کودکان باشد، که اثرات آن ممکن است تا بزرگسالی ادامه پیدا کند. تأثیرات بر کودک کودکانی که در محیط‌های بی‌اعتنا رشد می‌کنند، معمولاً با مشکلات جدی در رشد عاطفی، روانی و اجتماعی روبه‌رو می‌شوند. نبود حضور فعال والدین و فقدان حمایت عاطفی باعث ایجاد احساس ناامنی عمیق، بی‌ارزشی و کاهش اعتماد به نفس در آن‌ها می‌شود. این کودکان اغلب نمی‌توانند روابط سالم و پایداری با دیگران برقرار کنند و در مواجهه با چالش‌های زندگی، مانند فشارهای اجتماعی و استرس‌های روزمره، دچار سردرگمی و ناتوانی می‌شوند. فقدان الگوهای رفتاری سالم و نبود تعاملات عاطفی مثبت، زمینه‌ساز مشکلاتی مانند اضطراب، افسردگی و اختلال در مهارت‌های حل مسئله خواهد بود. چنین کودکانی ممکن است در مدرسه گوشه‌گیر شوند، در جمع احساس تنهایی کنند و در فعالیت‌های گروهی مشارکت مؤثری نداشته باشند. در بلندمدت، این مسائل می‌توانند رشد شخصیتی و موفقیت اجتماعی آن‌ها را به شدت تحت تأثیر قرار دهند. تأثیرات بر کودک کودکانی که در چنین محیط‌هایی بزرگ می‌شوند، معمولاً با مشکلات جدی در رشد عاطفی و اجتماعی مواجه‌اند. نبود حضور والدین و فقدان حمایت عاطفی باعث ایجاد احساس ناامنی عمیق و کاهش اعتماد به نفس در آن‌ها می‌شود. به تدریج این کودکان در برقراری روابط سالم با دیگران دچار مشکل شده و در مواجهه با چالش‌های زندگی مانند استرس و فشارهای اجتماعی ناتوان می‌مانند. علاوه بر این، فقدان ارتباطات عاطفی مثبت و نبود الگوهای سالم رفتاری می‌تواند منجر به مشکلاتی چون اضطراب، افسردگی و ناتوانی در حل مسائل اجتماعی شود. این کودکان ممکن است در مدرسه و تعاملات اجتماعی احساس انزوا و تنهایی کنند و نتوانند به خوبی در گروه‌ها یا فعالیت‌های جمعی مشارکت داشته باشند. نویسنده: سحر یوسفی